سرویس ارسال اکسپرس
یک نگاه از گوشۀ چشم انداختم طرف چپ زمین؛همان طرف که ناصر جا گرفته بود و نمیدید اصغر از پشت نزدیکش میشود. دو نفر دیگر هم جلوی راهم را گرفته بودند. چارهای نبود. توپ را قِل دادم یک قدم جلوتر از خودم و بعد با نوکِ پا بالا انداختم؛ نه خیلی بالا. اینقدر که توپ از روی سر آن دو نفر رد شود و تا نگاهشان به توپ است، از بینشان رد شوم. فقط چند ثانیه لازم بود که پشت سر آنها توپ دوباره زیر پای من باشد. حالا من بودم و توپ و دروازهبان که چشمهایش به پاهای من دوخته شده بود. تا سعید بتواند تصمیم بگیرد که بماند توی دروازه یا بیاید جلو، نیم قدم توپ را دادم به چپ و بعد شوت. توپ مثل گلوله از روی پایم جدا شده و از پایین کمر سعید رفت توی دروازه. اول صدای «گل! گل!» سهراب را شنیدم و بعد به هوا پریدن ناصر را دیدم. برای چند لحظه توی خیالم، رفتم زمین چمن باغ تختی. خودم را دیدم که از کنار دروازۀ حریف میدوم سمت تماشاگران و مقابل جایی که نسرین نشسته است، مثل «علی پروین» یا نه، مثل «حسن روشن» سُر میخورم روی چمن. دو زانو مینشینم.
0 نظر