درباره شنای شبانه
مادر درحالیکه داشت یقۀ لباس راحتی و رنگورورفتهاش را چنگ میزد، شیونکنان گفت: «این جِنییه. مگه نه؟»
«خانم، مگه اینکه راستش رو بگم، وگرنه بلد نیستم طور دیگهای براتون تعریفش کنم.» مأمور با همان لحن آرام و گرفتهای این جمله را گفت که چند لحظه پیش، وقتیکه ترمزدستی را بالا کشیده بود، به من گفته بود که توی ماشین پلیس منتظر بمانم. همان موقع که چراغ آژیردار ماشینش با باریکههای نورْ خانهمان را به رنگ قرمز و آبی رنگآمیزی کرد.
برخلاف درخواستش، یواشکی از عقب ماشین دررفته بودم و با شتاب دویده بودم بهطرف مادرم که چراغ ایوان جلویی را روشن کرده بود و روی پلکان قدم گذاشته بود؛ و از بیدار شدن در آنوقتِ شب گیج بود. پلیس آنچه را باید میگفت به مادرم گفت، من کمر خمیدهاش را در آغوش گرفتم. با شنیدن هر کلمۀ مأمور، تنش میلرزید.
0 نظر