- داری از چه چیزی حرف میزنی؟ بیآنکه لحنش تغییر کند، به تمسخر گفت: - از زندگی شیرین سخت! تعجب نکن، همه چیز را برایت تعریف میکنم: بیستوچهار
سالم بود. شیفتة قماربازی بودم. ماجرا سهل و ناچیز شروع شد. مثل خیلی
چیزها که در این زندگی آرام شروع میشود و آدم که وارد آنها میشود گمان
نمیکند زندگیاش عوض خواهد شد. اولش سر گردو بازی میکردیم، بعد کمکم سر
مرغ بازی کردیم. و روزی رسید که سر سه گوسالهٔ خودم بازی کردم. آخر سر هم
سر درختها بازی کردم. من برد و باخت داشتم. خیلی باختم، خیلی هم بردم. دنیا هم اغلب به رویم میخندید تا جایی که متوجه ضررهایی که به من رسید نشدم.
0 نظر