سرویس ارسال اکسپرس
پاهای پسرک از وحشت قفل شده بودند و دستهایش میلرزیدند. اگر برمیخاست و به سوی درخت دیگری میدوید، غول بیتردید او را میدید و با دوقدم به او میرسید و اگر همانجا میماند غول چند ثانیهی دیگر بالای سرش بود! در همین فکرها بود که ناگهان دو دست نیرومند از فراز همان درخت، بر سرش فرود آمدند و پیش از اینکه صدایی از او برآید دهان و کمرش را گرفتند و با یک حرکت بالای شاخهها بردند.
0 نظر