نشسته ام بالای سر عباس، پتوی پلنگ نشان روی صورتش کشیده شده. پلنگ هم آرام، مثل عباس خوابیده. وعده شب را داده بودند. حالا شب شده بود و هوا تاریک. کار ازکار گذشته بود. نفربرها آمده بودند؛ نفربرهای به اسم خشایار، دستم را می گیرند، می گویند «زخمی ها باید بروند عقب«
خط آرام شده شاید عراقی ها مثل من ناامید شده اند داخل نفربر می نشینیم شهدا را می گذارند بالای نفربرها عباس را هم کنار بقیه روی خشایار، می افتیم توی جاده، جاده هموار نیتس توی هر چاله ای که می افتیم دلم آشوب می شود. حجم آتش کم شده، صدای تیرهای را که می خرود به بدنه نفربر می شنوم. فکر می کنم عباس
0 نظر