«هدف از اینکه کتاب را چاپ کردم رساندن روایت و صدای خانوادههای طلبه است به خصوص همسر آیتاللهها که به گوش عموم جامعه برسانم.»
در بخشی از کتاب زنآقا میخوانیم:
دخترم را زمین گذاشتم. به تجربه فهمیده بودم که اینطور وقتها خندههاش نقش پررنگی در آغاز یک رابطه دارد. توجهها کمکم به او جلب شد. چند نفری آمدند طرفمان و دورش جمع شدند. بعد به مرحلۀ بغل به بغل رفتن رسید. تا صحبتهای سید دربارۀ برنامههای مسجد و «خیلی خوشحالیم که در خدمتتان هستیم» تمام شود، چند ده تا سلام و احوالپرسی کرده و لبخند زده بودم. سید گفته بود: «لبخند خیلی مهمه! شما وقتی نمیخندی قیافهت شبیه طلبکارا میشه. همیشه لبخند بزن!»
یک نفر اسم دخترم را پرسید. تا سر برگرداندم که جوابش را بدهم یک نفر بیخ گوشم را گرفت توی دستش و چسباند به دهانش: «اسم واقعی دخترت رو به اینا نگو!» خشکم زد. برگشتم و نگاهش کردم. چشمهای درشت و گیرایی داشت. موهای موجدارِ فلفلنمکیاش را از وسط باز کرده بود. یک خال گوشتی زیر لبهای باریکش نشسته بود. چهرهاش ترسناک بود اما لبخندش به دل مینشست. قوۀ آدمشناسیام میگفت بهش اعتماد کنم.
نبات! نباتسادات صداش میکنیم.
دروغ نگفتم. گاهی توی خانه دخترم را نباتسادات صدا میکردیم. اسمش همهمۀ دیگری به پا کرد. بعضیها از اینکه اسم دختر یک آخوند نبات باشد، تعجب کرده بودند. بعضیها ذوقزده شده بودند. یه زن، که حالا ایستاده بود کنارم، نگاه کردم. آرامش و سکون عجیبی توی نگاهش بود. انگار توی زمان ما زندگی نمیکرد. لبخند زد. دستم را گرفت و چیزی گفت. توی آن همه صدا نشنیدم چه گفت، اما فکر کنم گفت که بعداً برایم توضیح میدهد. دستم را بوسید و رفت.
0 نظر