وقت خواب که میشد، دیگر به اریک خوش نمیگذشت. او از حمام کردن بدش میآمد، از مسواک زدن بدش میآمد، از پوشیدن لباس خواب هم بدش میآمد. اریک بازی کردن را بیشتر از آماده شدن برای خواب دوست داشت. این شد که مامان اریک تصمیم گرفت برایش از هیولا بگوید. اریک که داشت هیجانزده بالا و پایین میپرید، پرسید: «چه هیولایی مامان؟» او از دایناسور، اژدها و هر جور حیوانی خوشش میآمد.
مامان جواب داد: «همان هیولایی که قرار است بیاید و با تو بازی کند. هر وقت حمام کردی و آمادهی خوابیدن شدی، همه چیز را برایت تعریف میکنم.»
اریک چهار سال داشت و این اولین باری بود که خودش با ذوق و شوق حمام کرد، دندانهایش را مسواک زد و لباس خوابش را پوشید. اریک با افتخار لبخند زد و با صدای بلند گفت: «من آمادهام!»
ُمامان گُل از گلش شکفت و لبخند زد. «وای، چه عالی عزیز دلم. الان میگویم چهکار کنی. اول برویم آشپزخانه.»
ِاریک غر زد: «اما من خوراکی نمیخواهم. میخواهم برایم از هیولا بگویی!»
0 نظر