حسن کچل تا زیر درخت دراز میکشد هفت تا پشه از راه میرسند و یکییکی روی سر کچلش سر میخورند. حسن هم صبر میکند پشهها بنشینند و بعد میکوبد توی صورتش: «آخ!» پشهها شکمشان را میگیرند و وزوز میخندند. حسن هم عصبانی میشود و شترق با یک حرکت هر هفت تا را میکشد. بعد داد میزند «عجب!من همچین آدمی بودم و نمیدونستم؟ با یه مشت هفت تا رو کشتم!» و از بخت بلندش همان موقع حاکم و سربازانش میرسند
0 نظر