معمولاً همهچیز در آرامش آغاز میشود، اما خشونت جایی در میان نقطههای پایانی دارد کشیک میدهد. روزهای آخر بهار بود. نیروان، پایتخت کشور، در گرمایی رخوتناک و مرطوب، در تاریک و روشنای تیرهای برق بزرگراهها و خیابانها سکوتی کمنظیر را تجربه میکرد. روشناییها از رنگ مات و کدر شروع میشدند و به نورهایی رخشان و سفید در انتهای شهر میرسیدند. ساعت از یک و ده دقیقهی نیمهشب گذشته بود و شمس پشت میز اتاقش از پنجره به بیرون نگاه میکرد. چشمهای درشت قهوهایاش را به مرزهایی نامعلوم دوخته بود. موهای پرپشت سینهی قوی و بزرگش از رکابی سفید بیرون زده بود و نم عرق مثل شبنمی رویشان برق میزد. بادی نمیوزید، پردهی نیمه باز اتاق کوچکترین تکانی نمیخورد و لیوان آبی ساعتها روی میز همچنان دستنخورده در کنار خشابی از قرصها باقیمانده بود.
0 نظر