«آن سوی مرگ» کتابی داستان گونه از جمال صادقی است که سعی کرده ماجرای چند تن از افرادی که تجربه مرگ داشتند را با جزئیات و در گفتوگ لا خودشان داشتهاند، نقل کند. این کتاب در قالب سه بخش ارائه شده و هر بخش یک خاطره درمورد تجربه مرگ است. کتاب دارای روایت است، اما چون خاطرهها به صورت مصاحبه و سوال و جوابی است، شاید کمی از حالت داستانی معمول خارج شده باشد.
این طور که از مقدمه مولف برمیآید، «آن سوی مرگ» روایتهای واقعی سه نفر مختلف است که تجربههای متفاوتی از مرگ و آن سوی مرگ دارند. اندیشه پرداختن به چنین موضوعی هم سالها قبلتر از نگارش کتاب برمیگردد، که نویسنده با دوست خود، محمدحسین حاجیدهآبادی با هدف انسانشناسی سفرهایی به شهرها و روستاهای مختلف کشور ترتیب میدهند و قصه مردمان مختلف را ثبت و ضبط میکنند. در جریان همین سفرها با دو نفر روبهرو میشوند که ادعا میکنند تجربه مرگ دارند و قصه مرده و زنده شدن خود را برای آنها تعریف میکنند. سالها بعد که نویسنده فراغ بالی مییابد؛ با کمک همان دوست خود به سراغ این موضوع میروند.
کار را از بیمارستانهای تهران شروع میکنند و سراغ کسانی که تجربه مرگ داشتند را میگیرند. افراد زیادی به آنها معرفی میشوند که همه، بدون استثنا، خاطرات جالبی برای گفتن داشتند، اما خیلی از خاطرات شبیه به یکدیگر بوده است. در این بین اشخاصی که قصه مرگشان را تعریف کردند، به سه دسته تقسیم میشوند: گروهی پس از خارج شدن از جسم خود، در تمام مدت داخل بیمارستان ماندهاند؛ برخی فراتر از محیط دبیرستان، بین مردم شهر شناور شدهاند و دسته سوم به جهانی ورای جهان زمینی کوچ کردهاند؛ که نویسنده از میان تمامی خاطرات، سه خاطره که تقریبا از دیگران متفاوت است را انتخاب میکند و در کتاب «آن سوی مرگ» میآورد. جالب این است که اغلب کسانی هم که از تجربه مرگ خود گفتهاند، حاضر نشدند نامشان را فاش کنند.
_ سحر، می خواهم بدانم واکنش تو،،، واکنش وجود اثیری تو در برابر جسمِ بی جانت چه بود؟ وقتی کالبدت را دیدی چه فکری کردی؟
-خوب، ابتدا، حسابی گیج شدم. مرتب از خودم می پرسیدم: “اگر او من هستم؛ پس من (منی که در بالا قرار دارم) کی هستم؟!”
_ چه وضعیت عجیبی! تو داشتی با چشمانی دیگر، جسمت را نگاه می کردی.
ـ بله. و احساس می کردم به دو نفر تبدیل شده ام. یکی از دو وجودم روی تختِ بیمارستان است و دیگری در بالا. و فکر می کردم چه طور چنین چیزی ممکن است! عاقبت، به یک جواب منطقی رسیدم:” فقط در یک صورت، چنین چیزی ممکن است: این که مرده باشم.” همان وقت، عمیقا درک کردم که مرده ام.
ـ با درک این موضوع، خیلی وحشت کردی؟
ـ وحشت نکردم. خیلی هم خوشحال شدم.
ـ خوشحال؟...
0 نظر