اگنس یک داستان عاشقانهی ناآرام و گهگاه آزاردهنده است که ادبیات و نقاشی در آن جایگاهی ویژه دارند. نه داستانهای اشتام بهندرت شادند؛ اما همانطور که راویِ اگنس میگوید: «از شادی، خوشبختی، خوشحالی داستانهای جالبی خلق نمیشود. یکی یکزمانی گفته نوشتن از خوشبختی، سفیدنوشتن است. [خوشبختی] فرّار و شفاف است، مثل دود یا مِه. هیچ نقاشی را میشناسی که بتواند دود را نقاشی کند؟» و در ادامه، آنها به انستیتو هنر شیکاگو میروند، به دنبال نقاشی یک دود یا تابلویی که انسانهایی شاد را به تصویر کشیده باشد. اینجاست که ژرژ سورا، نقاشِ نئوامپرسیونیستِ فرانسوی و اثرش، بعدازظهر یکشنبه در جزیرهی لا گرانده ژات، پا به داستان اگنس میگذارد. نقاشی را از نزدیک که نگاه کنید، نقطههایی رنگی و تقریباً ناشفاف و تنها وقتی از آن فاصله داشته باشید، میتوانید چشمانداز و درختها و آدمها و فضای بیدغدغهاش را ببینید. برآیندِ لحظهها، برآیندِ نقطههای درخشان زندگی است که روایتِ زندگی شخصیتها را میسازد و تصویری، هرچند گذرا، در ذهنِ خواننده جا میگذارد. نوشتههای پتر اشتام، با همین بازیهایش با نقطه و خط است که خواندنی میشوند.
اگنس جملهای دارد بدین مضمون که هر بار کتابی را میخوانیم، طوری با قصهی شخصیتها همراه میشویم که انگار پایان کتاب، پایانِ خودِ ماست و گهگاه، پایانِ داستان، مثل بیدار شدن از یک کابوس است. بله بله! برای همین است که کتابی از پسِ کتاب دیگر میخوانیم و رمانِ کمحجم و (ظاهراً) ساده مثل اگنس، فکرمان را تا مدتها مشغول نگه میدارد. آیا نویسنده میداند واقعاً با خوانندهاش چه میکند؟ آیا قصدی جز این دارد؟
0 نظر